loading...

Man Az Hemayat Yar Agaham

بگرد دنبالش

بازدید : 4
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 16:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Man Az Hemayat Yar Agaham

فال امروزرو به نیت آزادی و رهایی و خوشبختی گرفتم

"صاحب فال! دلبسته و عاشق کسی شده اید که واقعا ارزش آن را دارد که در راهش هرگونه جانبازی و فداکاری کنید. در این عشق از سرزنش دیگران نهراسید زیرا آنچه شما از آن آگاهید دیگران درک نمیکنند. شما می‌بایست با منطق و درایت واقعیتها را به آنان توضیح دهید تا اذهان دیگران روشن شود. انشاءالله که با یاری خداوند به مقصود دل خود می‌رسی. آینده شما بسیار روشن و درخشان تر از گذشته و حال شماست."

و من خوشحال ترین میشم...

خدایا شکرت...

بازدید : 3
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 14:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 5
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 14:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 5
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 13:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 4
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 13:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 4
دوشنبه 17 فروردين 1404 زمان : 11:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 6
يکشنبه 16 فروردين 1404 زمان : 11:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Man Az Hemayat Yar Agaham

سلام

کسایی که وبلاگ منو خونده باشن حتما میدونن که من همیشه میگفتم آخرش تو بهترین جای دنیا و بهترین زمان ممکن بهترین خوشی دنیا رو تجربه خواهم کرد، همیشه میگفتم که یه روز خدا بهم اون مزه رو میده...

و در عین ناباوری که خیلیا فکر میکردند من امسال به ته ته ته خوشیم رسیدم...

من در بهترین جای ممکن که خونه‌ی پدری در شهرستان بود، در بهترین زمان ممکن که عید فطر و عید نوروز بود به بهترین شکل به اوج خوشی خودم رسیدم، و کاش میشد وصف کنمش کاش میشد اون حس قشنگ رو حفظ کنم و سالها باهاش زندگی کنم، کاش میشد...

من امسال شاید 2 سال جوونتر شدم شاید روحم تازه ترین شد... میدونم که هنوز خیلی جا داره که بهترشو تجربه کنم، میدونم که برای خدا کاری نداره بهترشو به من بده... فقط از خدا میتونم اون حس رو طلب کنم... از روز شاید 11 نوروز که برای بار دوم رفتم شهرستان متوجه حس عجیبی شدم که بهم دست داده بود، از ذوق و شوق نمیتونستم بخوابم... از چند روز بعدش اشکام سرازیر میشد... بغض داشتم، دوست داشتم فریاد بزنم و اعلام حضور در زندگی کنم، انگار همه چی برام رنگ و بو گرفته بود... انگار جان دوباره بخشیده بودن...

ضربان قلبم از همون روز داره تندتر و تندتر میزنه، دارم دیوونه میشم، همین الان چشما و صورتم پره اشک شده... یعنی من لایق داشتن همیشگیه اون حس هستم؟؟

اونجا که بودم یه چیزی به ذهنم رسید، اینکه خدا برای قصه گفتن قرآن رو برای ما نفرستاده، اینکه داستان‌های قرآنی برای تنها عبرت نیست، داستان‌های قرآنی غیر قابل تکرار شاید باشند اما به صورت مشابه امکان اتفاق دارند...

داستان حضرت یوسف رو یادتونه؟؟ ذولیخا وقتی عاشق شد چه کرد؟؟ چیکار کرد که خدا یوسف که پیامبر خودش بود رو بهش هدیه داد؟؟ ذولیخا از پرستش بت‌های ظاهری و درونی خودش به پرستش خدا روی آورد...

من تو این عید تصمیم گرفتم نماز بخونم، نه برای ترس از آتش جهنم، نه برای ثوابش، فقط برای تشکر و سپاس از حس فوق العاده‌‌‌ای که خدا بهم هدیه داد، برای داشتن این اشک‌های فوق العاده پاکی که از چشمام میریزه، برای داشتن یه قلب مهربون که خدا هدیه داده، و برای لایق شدن داشتن دائمیه این حس

تا صبح هم اگه بخواین میتونم حرف بزنم تا صبح هم میتونم از عمق احساس عجیبی که از خدا هدیه گرفتم بگم، ولی خب شاید کسی نخواد این همه رو بخونه

فقط این رو هم بگم که موقع رفتن از خدا خواستم به عنوان عیدی یه حس جدید رو به من بده... و اون هم داد...

داستان عجیبی بود و عیدی بزرگی هم گرفتم...

و از خدا میخواد اون حس رو دائمی‌کنه برام...

خدایا شکرت...

بازدید : 6
دوشنبه 10 فروردين 1404 زمان : 13:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Man Az Hemayat Yar Agaham

حس میکنم زندگیم رفته تو تنگ

تنگی که همه میبینند ولی به من میگن دریاست، بعد میگن همه همینطورند، همه همینجوری زندگی میکنند و باید خدا رو شکر کرد که بدتر نیست(البته خدارو هزارمرتبه شکرت)، میگن خیلیا از این بدترن، میگن هیچ کس زندگیش کامل نیست...

اما واقعیت اینه که هیچ کس مث من نیست، همه آزادن من دربند، همه آبادن من خراب، همه عاشقن من متنفر....

هعی... ولش کن

خدایا شکرت...

بازدید : 13
چهارشنبه 28 اسفند 1403 زمان : 11:57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 17
دوشنبه 26 اسفند 1403 زمان : 12:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Man Az Hemayat Yar Agaham

جمعه رفتیم جمعه بازار مشهد، مشهدیا میدونن جمعه بازار پنج تن از محله‌های پایین شهر مشهده و وقتی جمعه میشه از روستاهای اطراف و محله‌های پایین میان اونجا، جمعه‌ی گذشته چون آخرین جمعه سال بود خیلی شلوغ شده بود، ما هم رفتیم و بعد از کلی ترافیک و اذیت بلاخره یه جای پارک پیدا کردیم

رفتیم داخل، بعد دیدم یه مغازه دار با یه خانم داره جروبحث میکنه و بهش میگه تو فلان چیزو دادی به بغل دستیت که با هم بودین و اونم رفت و الان وسیله‌ی منو دزدیدین... مثل یه سری دیگه که رفته بودیم و دعوا شده بود...

با خودم فکر میکردم که چرا من حرفی برای گفتن نداشتم، چرا فکر میکردم خوبی مشخصه و همه خوبن...

چند وقت بود که فکر میکردم کار مهمی‌نیست خوب بودن و خوبی کردن... اما بعد این موضوع واقعا به خودم امیدوار شدم، نمیگم من خوبم ولی با جرئت میگم که میتونستم بدترین خودم باشم ولی من خوب بودنو انتخاب کردم، پس حالا میتونم انگیزه داشته باشم برای نوشتن

من همیشه معتقد بودم و هستم که خدا همیشه کاراش دقیقه و مو لای درزش نمیره، اگه خوب و بد با هم زندگی میکنند و اگه همیشه بده هم هست و هر اتفاقی تو زندگیا میوفته همه و همه با حکمته...

این هم که من 20 میلیون پول رو اشتباهی برای کسی زدم و اونم داره دو روزه منو میپیچونه برای برگشت پول هم حکمته، جمعه صبح اشتباهی 20 میلیون پول رو برای کس دیگه زدم، طرف از آشناهای کاری بود، چپشم پره ولی خب گفت شنبه میزنم ولی بعدش گفت سقف ندارم و یکشنبه، امروزم فرستادم براش ولی هنوز نزده... فعلا که هیچی به هیچی...

ولی خب مبسپارم به خدا...

خدایا خودت پوله رو بهم برگردون...

خدایا شکرت...

برچسب ها

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 155
  • بازدید سال : 738
  • بازدید کلی : 754
  • کدهای اختصاصی