سلام
کسایی که وبلاگ منو خونده باشن حتما میدونن که من همیشه میگفتم آخرش تو بهترین جای دنیا و بهترین زمان ممکن بهترین خوشی دنیا رو تجربه خواهم کرد، همیشه میگفتم که یه روز خدا بهم اون مزه رو میده...
و در عین ناباوری که خیلیا فکر میکردند من امسال به ته ته ته خوشیم رسیدم...
من در بهترین جای ممکن که خونهی پدری در شهرستان بود، در بهترین زمان ممکن که عید فطر و عید نوروز بود به بهترین شکل به اوج خوشی خودم رسیدم، و کاش میشد وصف کنمش کاش میشد اون حس قشنگ رو حفظ کنم و سالها باهاش زندگی کنم، کاش میشد...
من امسال شاید 2 سال جوونتر شدم شاید روحم تازه ترین شد... میدونم که هنوز خیلی جا داره که بهترشو تجربه کنم، میدونم که برای خدا کاری نداره بهترشو به من بده... فقط از خدا میتونم اون حس رو طلب کنم... از روز شاید 11 نوروز که برای بار دوم رفتم شهرستان متوجه حس عجیبی شدم که بهم دست داده بود، از ذوق و شوق نمیتونستم بخوابم... از چند روز بعدش اشکام سرازیر میشد... بغض داشتم، دوست داشتم فریاد بزنم و اعلام حضور در زندگی کنم، انگار همه چی برام رنگ و بو گرفته بود... انگار جان دوباره بخشیده بودن...
ضربان قلبم از همون روز داره تندتر و تندتر میزنه، دارم دیوونه میشم، همین الان چشما و صورتم پره اشک شده... یعنی من لایق داشتن همیشگیه اون حس هستم؟؟
اونجا که بودم یه چیزی به ذهنم رسید، اینکه خدا برای قصه گفتن قرآن رو برای ما نفرستاده، اینکه داستانهای قرآنی برای تنها عبرت نیست، داستانهای قرآنی غیر قابل تکرار شاید باشند اما به صورت مشابه امکان اتفاق دارند...
داستان حضرت یوسف رو یادتونه؟؟ ذولیخا وقتی عاشق شد چه کرد؟؟ چیکار کرد که خدا یوسف که پیامبر خودش بود رو بهش هدیه داد؟؟ ذولیخا از پرستش بتهای ظاهری و درونی خودش به پرستش خدا روی آورد...
من تو این عید تصمیم گرفتم نماز بخونم، نه برای ترس از آتش جهنم، نه برای ثوابش، فقط برای تشکر و سپاس از حس فوق العادهای که خدا بهم هدیه داد، برای داشتن این اشکهای فوق العاده پاکی که از چشمام میریزه، برای داشتن یه قلب مهربون که خدا هدیه داده، و برای لایق شدن داشتن دائمیه این حس
تا صبح هم اگه بخواین میتونم حرف بزنم تا صبح هم میتونم از عمق احساس عجیبی که از خدا هدیه گرفتم بگم، ولی خب شاید کسی نخواد این همه رو بخونه
فقط این رو هم بگم که موقع رفتن از خدا خواستم به عنوان عیدی یه حس جدید رو به من بده... و اون هم داد...
داستان عجیبی بود و عیدی بزرگی هم گرفتم...
و از خدا میخواد اون حس رو دائمیکنه برام...
خدایا شکرت...