و خدایی که بزرگترین است
مگر خدا نفرمود از من خواستههای بزرگ بخواه؟ پس چرا خود و خدای خود را کوچک میشماریم و میترسیم از گفتن خواستههای بزرگمان؟
و من شاید برای یکبار زندگی خواهم کرد، چرا نباید بزرگترین آرامش بزرگترین آسایش و بزرگترین خواستههایم نخواهم؟؟
از بچگی عادت داشتم سریع با موقعیت کنار بیام، سریع غم و شادی رو تو خودم هضم میکنم و عادت دارم همیشه در سریعترین زمان ممکن بدترین حالت رو از یه موقعیت در نظر بگیرم، البته غر نمیزنم و سریع کنار میام، یه روز هم یه مشکلی برام پیش اومد که طبق معمول بزرگش کردم، گفتم اگه سرطان باشه چی؟ اگه قرار باشه چند ماه بیشتر زنده نباشم چی؟ پس سریع خودمو تطبیق دادم، یکی دو روز تو خودم بودم و بیشتر به اون دنیا که از نظر خودم بهتره از اینجاست فکر میکردم، تو همون روزا رفتم نونوایی، تا یه لحظه به خودم اومدم دیدم دلم تنگ شده واسه کوچه و خیابونی که کلا دو سال اونجا بودم، دلم تنگ شده واسه تمام آدمایی که قراره دیگه نبینمشون، دلم تنگ همهی خاک و هوا و آب شده بود...
حسش خیلی خوب بود
من که قبل از اون مورد هم به فکر بودم ولی بعد از اون بیشتر به فکر افتادم، میدونی به خودم یکم افتخار کردم، به اعتقاداتم، به اینکه واقعا مصمم و عالیه اعتقاداتم، به اینکه حتما درسته که من اینقدر مصمم شدم، حتما خدا هم با این روش بهم گفته که این راهت درسته و ادامه بده