این روزها حال عجیبی دارم رئیس، نه اینکه نیازی به مرخصی داشته باشم نه، نه اینکه بخوام از زیرکار دربرم نه، ولی شما باید به حرف من گوش بدهی، دلیلش هم میگویم
جناب رئیس! شما مرا خوب میشناسید، از خودم گرفته تا خانواده و محل زندگی و راه و رسم زندگی و اخلاقیات و رفتارهای مختلفم، شما خوبتر از خودم مرا میشناسید!
تعجبی هم ندارم، چون شما خدایید، و دقیقا به همین دلیل که خدایید میگویم که باید مرا بشنوید، اهانت نشود! خودتان گفتید که با شما حرف بزنیم و درخواستهای کوچک و بزرگمان را بیان کنیم!
جناب رئیس من درخواستی دارم، بزرگتر از آن است که بندگانت برایم کاری کنند، و کوچکتر از آن است که به شما بگویم، خدای من تو از مناجاتهای گاه و بی گاه من با خودتان خبر دارید و حتی میدانید که چه میخواهم و حتی میدانید که چه خواهم خواست، و میدانید که خواسته ام به صلاح من هست یا خیر؟!
پس جناب رئیس نمیتوانم به دلیل ناآگاهی از خیر و صلاح خویش به شما اصرار کنم که به من بدهی، نمیتوانم جز خیری که شما برایم در نظر گرفته اید چیزی از شما بخواهم، جناب رئیس حتی نمیدانم این گریهها و اشکهایی که سرازیر میشوند خیر مرا میخواهند یا زیان مرا!!
ولی جناب رئیس قسم میخورم که شما دقیق ترین و بی نظیرترین برنامه ریز و مدبر جهانید، من برنامه ریزیهایتان را برای زندگیم تا حدودی که عقلم اجازه داده درک کردم
شما مرا از عشقهای زمینی، عاشق خودت کردی، شما مرا از دیوانگی مسخرهی انسانی دیوانهی خودتان کرده اید، من کجا لایق این همه توجه شما بودم، من کجا کار خیری کردم که اینجوری مرا سورپرایز کرده اید
خدایا باورم نمیشود که دوباره به سوی آمده ام و اینگونه زار میزنم
خدایا من با آن همه عشق و علاقهای که به انسانهای خاص زندگیم پیدا کرده ام حاضرم همه را بدهم تا شما را داشته باشم، هم من میدانم و هم شما بهتر از من میدانید که من ابتدا از همان عشق انسانهای زندگیم شروع به صحبت کردن با شما کرده ام، و درخواست بودنشان را عاجزانه کرده ام، اما الان از همینجا میگویم که:
خدایا من برای داشتن تو تمام انسانهای مورد علاقه ام را حاضرم بدهم، من برای داشتن تو هیچ عشق دیگه را نمیخواهم
پس
خدایا شکرت...