این روزا سخت درگیرم، درگیر انتظار
انتظار برای رسیدن روزای خوب، انتظار برای رسیدن یه حال خوب، انتظار برای رسیدن به آدم خوب
دلم تنگ شده برای اون حس قشنگی که حدودا 5 روز طول کشید، اون حسی که اینقدر قشنگ بود که یهو تصمیمات قشنگی گرفتم، تصمیم به خواندن نماز اونم با عشق، تصمیم به داشتن دل صاف تصمیم به آرامش در رفتار، تصمیم به پاک کردن زبانم از فحش، تصمیم به آروم شدن زندگی
میدونم که همهی اینها از طرف خداست، اینکه این همه عذاب بکشم، این همه درد بکشم و مو سفید کنم، این همه ناراحتی، همه و همه خواست خدا بود، روزی هزاربار شکر میکنم که از راهی که بودم در نرفتم، آخه فشار زیاد بعضی وقتا آدمو بد گمراه میکنه، البته بازم میدونم که فقط خدا منو نگه داشت، فقط خدا چیزایی که دم دستم بود رو بهم نداد، و بهتر از هر کسی میدونم که یه روز خدا بعد از اینکه لیاقتشو داشتم خودش دوروبرمو پر میکنه از بهترینا، خودش یه دونه دردونه شو برام نگه داشته، نگه داشته تا لیاقتشو بدست بیارم، خیلی برام واضحه که خدا هوامو داره
من همیشه دنبال چیزایی بودم که بعدش میدیدم نمیشه، کارایی که هیچ وقت نشد که بشه، همیشه فکر میکردم حیف شد، اما غافل از اینکه باید یاد میگرفتم که دنبال هر چیزی نرم، هر چیزی لیاقت با من بودن رو نداره، من باید خودمو بالا میکشیدم، باید تمام تلاشمو برای بهترین خودم بودن میکردم، شاید اگه از اول اینکارو میکردم الان خدا دردونشو بهم میداد
البته کار روزگار همینه دیگه، منم باید به مرور تربیت میشدم، وای خدای من حالم خیلی خوب شد که این حرفا رو زدم
هیچ وقت فکر نمیکردم که اینقدر بهم نزدیک باشی خدا...
مرسی ازت
خدایا شکرت...