این روزها و بعد از خوشی بی انتهای عیدانه دلم بسیار آشوب است، آشوبی از شور و عشق و جدایی
دلم تنگ شده، تنگ رفتن به جمع کوچکی که تمام آرزویم است، جمعی که تمامش عشق بود و شادی، جمعی که از دیدنش سیر نمیشدم
دلم تنگ شهر بسیار کوچک کودکیم شده است، شهری که گوشه گوشه اش خاطرات زیبا و بدون غل و غش دارم، شهر کوچکی که دوروبرش پر از روستاهای کوچکیست که یکی از آنها محل خاطرات فوق العاده زیبای من است، و منی که الان در شهر امام زیبایم اشک بر گونه دارم...
چه زیبا بود آن روزها، چه زیبا بود رفتن به نزدیکترین مکان تولدم که در اتاق خانهی بچگیم بود، اتاقی که با دیدنش بعد از حدود 10 سال تمام خاطراتم زنده شد، تمام دردهام شسته شد و درد جدایی سایه افکند...
و چقدر زیباست این اشکها...
خدای من تو کارت را از همه کس و همه چیز بهتر بلدی، خدای من ببین چگونه مرا به وجه آوردهای که اشکهایم لحظهای قطع نشده و از هیجان ضربانم دو برابر شده است، چه لحظات زیبایی برایم ساخته بودی، خدایا با تمام تمام وجودم ازت متشکرم، با تمام وجودم شکر میگویم مهر بی پایان تو را...
در بهترین زمان که عید نوروز و عید فطر بود مرا با بهترین آدمها در بهترین مکان عمرم قرار دادی تا جان بگیرم، جانی که هنوز که هنوز است دارد قوت میگیرد، به که بگویم که من جهانت را خیلی دوست میدارم، به که بگو که من عاشق تو ام
خدایا ممنون به خاطر چند ثانیه گریهی ذوق...
و چقدر زیبا مرا واداشتهای که دوباره به زیبایی روی آورم...
خدایا مرسی
خدایا شکرت...