loading...

بهشت من

Content extracted from http://dellneveshte.blog.ir/rss/?1748381413

بازدید : 22
دوشنبه 26 اسفند 1403 زمان : 12:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بهشت من

جمعه رفتیم جمعه بازار مشهد، مشهدیا میدونن جمعه بازار پنج تن از محله‌های پایین شهر مشهده و وقتی جمعه میشه از روستاهای اطراف و محله‌های پایین میان اونجا، جمعه‌ی گذشته چون آخرین جمعه سال بود خیلی شلوغ شده بود، ما هم رفتیم و بعد از کلی ترافیک و اذیت بلاخره یه جای پارک پیدا کردیم

رفتیم داخل، بعد دیدم یه مغازه دار با یه خانم داره جروبحث میکنه و بهش میگه تو فلان چیزو دادی به بغل دستیت که با هم بودین و اونم رفت و الان وسیله‌ی منو دزدیدین... مثل یه سری دیگه که رفته بودیم و دعوا شده بود...

با خودم فکر میکردم که چرا من حرفی برای گفتن نداشتم، چرا فکر میکردم خوبی مشخصه و همه خوبن...

چند وقت بود که فکر میکردم کار مهمی‌نیست خوب بودن و خوبی کردن... اما بعد این موضوع واقعا به خودم امیدوار شدم، نمیگم من خوبم ولی با جرئت میگم که میتونستم بدترین خودم باشم ولی من خوب بودنو انتخاب کردم، پس حالا میتونم انگیزه داشته باشم برای نوشتن

من همیشه معتقد بودم و هستم که خدا همیشه کاراش دقیقه و مو لای درزش نمیره، اگه خوب و بد با هم زندگی میکنند و اگه همیشه بده هم هست و هر اتفاقی تو زندگیا میوفته همه و همه با حکمته...

این هم که من 20 میلیون پول رو اشتباهی برای کسی زدم و اونم داره دو روزه منو میپیچونه برای برگشت پول هم حکمته، جمعه صبح اشتباهی 20 میلیون پول رو برای کس دیگه زدم، طرف از آشناهای کاری بود، چپشم پره ولی خب گفت شنبه میزنم ولی بعدش گفت سقف ندارم و یکشنبه، امروزم فرستادم براش ولی هنوز نزده... فعلا که هیچی به هیچی...

ولی خب مبسپارم به خدا...

خدایا خودت پوله رو بهم برگردون...

خدایا شکرت...

برچسب ها
بازدید : 21
جمعه 23 اسفند 1403 زمان : 11:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بهشت من

سلام

داستان از اونجا شروع شد که من عاشق شیرینی بودم، هر جا میرفتیم با عشق شیرینی میخواستم، دنبال بهترینش بودم، تا اینکه قند گرفتم، یعنی اولاش بود و بعد مامانم گفت دیگه حق نداری شیرینی بخوری مگه ماهی یبار، منم لج میکردم و چیزایی میخریدم و میخوردم که شیرینی کمی‌داشت ولی یکم بهم لذتشو میداد، ولی اون شیرینی اصلیه نبود، حتی مثل بدترین شیرینی هم نبود، خلاصه گذشت و گذشت و همین منوال بود، تا اینکه من تصمیم گرفتم طبق ذاتم قید هر چی شیرینی هست رو بزنم، دیگه حتی به شیرینی نگاه هم نکنم، دیگه حتی نه تنها لب نزنم بلکه به معنای واقعی نگاه هم نکنم، و این شد سرنوشت من، و حالا هر جا شیرینی میبینم سرمو میندازم پایین و بهش نگاه نمیکنم، در موردش حرف نمیزنم و نزدیکشم نمیرم، خیلی سخته ولی من انجامش دادم...

و چون بزرگترین آرزومو خودم زیرپا گذاشتم و سختی و فشار روانی وحشتناکی رو تحمل کردم الان نسبت به همه چی بی تفاوتم...

پس با من از اعصاب داغون حرف نزنید... خخخخخ

خدایا شکرت...

بازدید : 21
پنجشنبه 22 اسفند 1403 زمان : 17:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بهشت من

داشتم وبلاگا رو میخوندم، کسایی که تا حالا وبلاگشون نرفته بودم، هر کس درگیر یه موضوعیه، بیشترش در ارتباط با آدمها بود، کسایی که در دل زندگیاشون فقط به فکر خواسته‌های خودشون بودن و بی اعتنا به اطرافیانشون راحت دل شکستن، یه سریا هم یه دلخوشیا داشتن، مثلا این که زیر بارون آهنگ مورد علاقه گوش بدن، یا قدم بزنن زیر بارون، همش قشنگه، اما من یه چیزی دارم که هیچ کس نداره

من الان به درجه‌‌‌ای رسیدم که نه یخ زدگیه زمستون برام فرقی میکنه و نه گرمای تابستون روم اثر داره، من به همه چیز دنیا بی حسم...

عجیب اما واقعی...

بازدید : 20
پنجشنبه 22 اسفند 1403 زمان : 13:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بهشت من

گاهی برای تغییر لازمه از جایی شروع کنی که اصلا لازم نیست شروع کنی... جایی که فکر نمیکنی موثر باشه...

تغییر سختی داره، تغییر آدم خودشو میخواد، تغییر قدرت میخواد...

برای صاف کردن خونه‌‌‌ای که کج بنا شده نمیشه از بالا شروع کرد، باید اول خونه رو خراب کرد بعد از نو ساخت...

برای عوض کردن خودت باید اول خودت و غرورتو بشکنی و از اول خودتو بسازی...

میسازم از اول، اون مدلی که از وقتی بزرگ شدم حسرتشو خوردم

نه پول برام مهمه و نه خونه و نه ماشین، من اون شخصیتی رو میسازم که عاشقش هستم، اون شخصیتی که حسرتشو میخوردم، نمیخوام حسرت به دل بمونم، میخوام خودم کسی باشم که عاشقشم

1. چشم و دل پاک

2. درستکار

3. راستگو

4. خاکی

5. خوش خنده

6. مهربون

7. خوش قلب

8. و ....

میخوام وقتی خودمو تو آینه میبینم لذت ببرم، بگم کاش این مال من میبود، بعد به خودم بیام و بگم این خودِ خودِ منم...

خدایا شکرت...

بازدید : 21
دوشنبه 19 اسفند 1403 زمان : 19:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بهشت من

به نام تنهایی

به نام دیده نشده

به نام خدا

تنهایی واژه‌ی عجیبی ست، ساده انگاشته میشود و سخت انتقام میگیرد، راحت نوشته میشود و سخت انجام میگیرد،‌‌‌ای تنهایی دوستت دارم!‌‌‌ای تنهایی به چند دلیل دوستت دارم..

اول اینکه تو اهل خیانت نیستی

دوم اینکه تو از پشت خنجر نمیزنی

سوم اینکه رو راست ترین حقیقتی

تو همیشه همان بودی که هستی، همیشه سخت بودی، همیشه دست نیافتنی بودی، چه کسی میتواند ادعا کند که با تو راحت است؟! جز کلفت پوستان!

من تو را برمی‌گزینم، من با تو راحت ترم تا این جماعت خودخواه، من با تو راحت ترم تا زمان موعود...

من به تو قول میدهم که تو را ترک نگویم مگر به خواست خداوند بی همتا...

تنهایی آدم را بلند میکند... تنهایی نقشه‌ی پرواز میکشد، تنهایی سرود عشق میخواند....

خدایا شکرت...

بازدید : 21
دوشنبه 19 اسفند 1403 زمان : 14:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بهشت من

سپاس خدایی را که هرچه دارم از اوست

خدایا نمیدونم کاراتو چطوری و چگونه پیش میبری، نمیدونم آخرش چی میخواد بشه، ولی میدونم که من سپردم به خودت، و میدونم که هیچ کس نمیتونه قدر منو بدونه جز کسی که رو انتخابش کنی، میدونم که باید تا آخرین روز زندگیم همیشه و همیشه مطیع تو باشم، میدونم که باید همیشه سر به پایین داشته باشم و دل به آسمون، میدونم که تو هر چی بخوای میشه، و تو میدونی تو دل من چی هست، خدایا برای تو کاری نداره که بهترینا رو به من بدی، و اگر نمیدی حتما من اونقدر بزرگ نشدم که قدر بدونم، میدونم که هر کسی رو که سر راه من قرار دادی با حکمت بوده و هر کسی رو که بردی هم همینطور، میدونم که باید قدرت صبر و آرامش خودم رو زیاد کنم، میدونم که تو بزرگترینی

خدایا تو میدونی الان چی میگم و چی تو دلمه، پس همان را بده که صلاح من است...

خدایا شکرت...

برچسب ها
بازدید : 16
جمعه 16 اسفند 1403 زمان : 17:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بهشت من

خدایا من یه راهی رو شروع کردم که یکم با بقیه شاید فرق کنه

من تا قبل از این هیچ وقت نمیخواستم به مردن و مرگ فکر کنم، نمیخواستم به رفتن فکر کنم، میگفتم حالا وقت زیاده بعدا توبه میکنم و آدم خوبه میشم، میگفتم حالا این یه بار انجامش بدم (کار بده رو)، دفعه‌ی آخرمه، درسته که بعضی از کار بدی‌هامو ترک نکردم، درسته هنوز انجام میدم، اما یه جورایی فکر نمیکنم اونقدر بد باشه، آخه آسیبی به کسی نمیزنه، اذیتی برای بقیه نداره، هر چی که هست مربوط به خودمه

ولی گذشت زمان و تمامی‌اتفاقاتی که برای من و دلم افتاد منو واداشت تا کمی‌فکر کنم، کمی‌به کارا و مرگم فکر کنم، به اینکه خیلی طبیعیه که همین الان که دارم مینویسم و کسی هویت اصلیمو نمیدونه و همه چی تحت کنترلمه یهو بیوفتم و بمیرم، خیلی عادیه و من باید خودمو برای رفتن بدون خداحافظی آماده کنم...

یه مشکل کوچولو برام پیش اومد که باعث شد کمی‌درگیر این بشم که اگه سرطان داشته باشم و مثلا 3 ماه دیگه بیشتر زنده نباشم، باید چطوری باهاش کنار بیام، توی اون دو روز من تقریبا تونستم خیلی زیاد از همه‌ی دلبستگی‌هام جدا شم، تونستم کنار بیام با نبودنم، تونستم کنار بیام با تمام آرزوهای به حقیقت نپیوستم

من شاید 3 سالی هست که دنبال آدم بهتری شدنم، اما از اون موقع خیلی جلو افتادم، خیلی بهم کمک کرد که دیگه وابسته نباشم، نه وابسته‌ی پدر و نه مادر نه خاک و نه حتی تن خودم

از اون روز سعی کردم طوری زندگی کنم که اگه در لحظه‌‌‌ای مردم مشکلی نداشته باشم، جوری که خودمو بدون وابستگی میبینم، جوری که شاید به نظر بیاد از زندگی لذتی نمیبرم

راستیتش آره خیلی لذت نداره، تنها لذتش احساس امنیت و آرامش و حس خوبیه که دارم

حالا من با همین روح ناچیزم میخوام شروع کنم به خود سازی، خودسازی نه با حرف شیخا و صحبت اونا، خودسازی با عقل و وجدان خودم

الان چند هفته‌‌‌ای میشه که موقع بیرون رفتن سرمو پایین میندازم و نگاه نامحرم نمیکنم، درسته آدم با نگاه به نامحرم اونم بیرون لذتی نمیبره، اما من میخوام نگاهمو پاک کنم، شاید خنده دار باشه ولی واقعا لذت داره

ان شاء ا... بعد از این میرم برای اعضای دیگه، مثل زبان، که دیگه فحش نده یا کسی رو حتی کم آزار نده

نمیدونم کی هستی که این حرفای دل منو میخونی ولی اینو بدون که من نه شیخم و نه طلبه، و نه مرید اونا و نه اصلا قبولشون دارم، من یه آدم عادی ام که عین خیلیا لباس تنگ میپوشم و موهامو بغل سفید میکنم، هم گاهی سیگار میکشم، اما میخوام بهترین خودم باشم

خدایا شکرت...

برچسب ها
بازدید : 17
چهارشنبه 14 اسفند 1403 زمان : 12:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بهشت من

و اما عشق

کودکی به دنیا می‌آید، چه کسی عاشق آن خواهد شد؟؟

اول از همه خدا عاشق تمامی‌بندگانش هست و این موضوع بر کسی پوشیده نیست، ولی در شرایط عادی اول از همه پدر و مادر بچه عاشق میشن، چون محصولی از خودشونه، چون عشق بین پدر و فرزند و مادر و فرزند همیشه بوده و هست، اما آیا در بچگی دو نفر عاشق هم میشن؟؟ آیا من که پسر بچه‌ی تازه به دنیا اومده هستم عاشق دختر بچه‌ی تازه به دنیا اومده میشم؟؟ پس موضوع چیه؟؟ بزرگتر میشم، مثلا 13 ساله، آیا تو 13 سالگی من عاشق دختر 13 ساله یا یکم پایین تر میشم؟؟ اگه اسم عشق روی علاقه‌ی خودم گذاشتم به نظر شما امکان نداره بعد بزرگتر شدن پشیمون بشم؟؟ امکان نداره شرایط تغییر کنه؟؟

خب پس ما عاشق چی میشیم؟؟ چی در جنس مخالف ما رو جذب میکنه؟؟ فقط تغییراتی که ذاتی خدا در جنس مخالف گذاشته؟؟ اون که همه دارند، پس چی؟؟

تا الان بیشتر سوالی حرف زدم که مغزتونو تحریک کنم به فکر کردن، ولی الان میخوام فقط حرفای خودمو بزنم

ببین من تا بچه ام و سن کمی‌دارم هر چی هم علاقه پیدا کنم به جنس مخالفم میدونم که شاید 90 درصدش برای همون مسائل جنسیه، شیطنت‌های بچگانه و دوران نوجوانی هم بلوغ جوانی... اگه هم واقعا فکرشو بکنم میبینم شاید طرفم تو دنیای خودش سیر میکنه و شاید اصلا به علاقه‌ی منم توجه نکنه، یا اصلا با همدیگه در ارتباطیم ولی اخلاقای همو درک نمیکنیم و درگیریم، تو دوران جوونی هر کسی برای آرزوهای خودش میجنگه و کمتر پیش میاد آرزوها در راستای هم باشه، من اگه تو دوران جوونی ابراز علاقه کردم خودم هم میدونم که ممکنه هوا و هوس جوونی باشه، من اعتقاد ندارم که علاقه‌ی ایجاد شده‌ی دوران بچگی تا نوجوونی از عشق باشه، یعنی الان شاید بعضیا بگن نه، بگن ما تو دوران جوونی عاشق شدیم و الان خوشبختیم و همه چی آرومه، ولی من در ادامه میگم که چرا اونا خوبن و بقیه نیستن...

ببین همونطور که میدونی اکثر نوجوونا به چیزی جز ظاهر آدما دقت نمیکنند، ته ته تهش یه مورد اخلاقی مث احترام به پدر و مادرشون براشون مهمه که طرفم قبول میکنه، یا یه همچین چیزی، و بیشتر به دلچسب بودن ظاهر توجه دارند، ولی همه میدونند که دست بالای دست بسیار است... و با یه شیطنت کوچیک میشه بهترشو پیدا کرد...

اما عشق واقعی چیه؟؟

فقط عشق به خدا میتونه واقعی باشه؟؟ اصلا عشق به خدا برای چیه؟؟ عشق به خدا که عشق جسمانی نیست، عشق به صفات زیبای خداست عشق به نظم و عدالت و راستی و درستی خداست، پس عشق واقعی باید چیزی شبیه به همین باشه، یعنی عشق به اخلاقیات کردار، صفات، راستی و درستی، که این موارد هم در جسم آدمها پیدا نمیشه، درسته کمی‌ظاهر هم ملاکه اما قطعا عشق واقعی مربوط به اخلاقیات و صفات و ذات آدمهاست، و این موارد چیزی نیست که هر کسی داشته باشه، اخلاقیات و صفات چیزی اکتسابی ست که در طی زندگی به دست میاد، چیزیه که آدمهای واقعی اونو در خودشون پرورش میدن، پس عشق واقعی دو شرایط برای ظاهر شدن داره، اول کسی که دارای صفات و اخلاق برجسته هست و دوم کسی که این صفات و اخلاق زیبا رو ببینه، پس از نظر من نوجوون تازه به بلوغ رسیده نمیتونه معنای بزرگِ داشتن اخلاق و رفتار زیبا رو ببینه، عشق بزرگ و کوچیک نداره، یعنی نمیشه یکی رو بگی عشق و یکی رو بگی عشق واقعی

حالا میشه برای درک حرفایی که زدم چشما رو ببندی و فکر کنی عاشق یه نفر شدی با مشخصات ظاهریه معمولی، که اخلاق زیبا داره، رفتار پسندیده و ذات خوب، حالا فکر کن تمام کارایی که در طول روز انجام میدی رو داری با این آدم انجام میدی، خرید میری با مهربونی حرف میزنه، به فکر اقتصاد خونه ست، مهمونی میری به فکر ظاهر توئه، مسافرت میری به فکر خوش گذروندن توئه، و موقع کار حواسش بهت هست، موقع تنهاییت به آرامشت لطمه نمیزنه، موقع‌‌‌ای که خونه‌‌‌ای برات با حداقل‌ها با عشق غذا میپزه، حالا این آدمو باید چیکار کنی؟؟ این آدم لایق عشقه، این آدم بدون ظاهر هم لایق پرستشه، این آدم اگه شناخته بشه باید ازش درس گرفت، باید نیایش بشه

ولی در این دنیای پر زرق و برق و با اتفاقاتی که برای این آدما میوفته کمتر کسی به فکر اصلاح خودشه، پس کمتر کسی لایق عشق واقعی هست... تامام

خدایا شکرت...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 259
  • بازدید کننده امروز : 260
  • باردید دیروز : 6
  • بازدید کننده دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 271
  • بازدید ماه : 275
  • بازدید سال : 3496
  • بازدید کلی : 3512
  • کدهای اختصاصی